گاو

  • معنا: گاو، پُرخور

  • مترادف: علی‌زنده‌خور | پراشتها و همه‌چیزخوار | و...

  • موضوع: نام حیوان، خوردن و آشامیدن

خوردن

  • معنا: خوردن

  • مترادف: بالا ریختن (غذا) | میل کردن | و...

  • موضوع: خوردن و آشامیدن

تو رگ زدن

  • معنا: خوردن

  • مترادف: بالا ریختن (غذا) | میل کردن | خوردن | و...

  • مثال: یه غذای عالی تور رگ زدیم

  • موضوع: خوردن و آشامیدن

لفیدن

  • معنا: خوردن

  • مترادف: بالا ریختن (غذا) | میل کردن | خوردن | و...

  • مثال: زودباش بلف دو ساعته معطل تو ایم.

  • موضوع: خوردن و آشامیدن

سق زدن

  • معنا: خوردن

  • مترادف: بالا ریختن (غذا) | میل کردن | خوردن | و...

  • مثال: نشسته اونجا نون سق می‌زنه.

  • موضوع: خوردن و آشامیدن

خفه کردن

  • معنا: خوردن

  • مترادف: بالا ریختن (غذا) | میل کردن | خوردن | و...

  • مثال: یه پرس غذا خفه کردیم.

  • موضوع: خوردن و آشامیدن

دهن کسی آب افتادن

  • معنا: هوس کردن

  • مترادف: آب از لب و لوچۀ کسی راه افتادن | تحریک شدن اشتها یا میل | دهن کسی را آب انداختن | و...

  • موضوع: خوردن و آشامیدن

به هوس انداختن

  • معنا: هوس کردن

  • مترادف: آب از لب و لوچۀ کسی راه افتادن | تحریک شدن اشتها یا میل | دهن کسی را آب انداختن | و...

  • موضوع: خوردن و آشامیدن

به هوس افتادن

  • معنا: هوس کردن

  • مترادف: آب از لب و لوچۀ کسی راه افتادن | تحریک شدن اشتها یا میل | دهن کسی را آب انداختن | و...

  • موضوع: خوردن و آشامیدن